خب خب
یادتونه میگفتم دلم برا رضوان تنگ شده و ازین خزعبلات
الان کاملا بیخیالش شدم و اصلا دلم دیگه براش تنگ نیست و راستش به یه ورم ـه
عاغا ناموسا من یه زمانی فک میکردم اصلا نمیتونم از دوستام بگذرم
حتی اگه ناراحتم کنن
ولی اینجوری نبوده
نه تنها میتونم از خیرشون بگذرم
بلکه حتی دلم هم براشون تنگ نمیشه :| نات ایون عه لیتل بیت
اینجوری نمیشه گفت که من خیلی بیشور و بی احساسم اتفاقا خیلیم نرمالم هرکسی وقتی یکی ناراحتش میکنه و اون دوستی تموم میشه ، میتونه بیخیال شه .
فک کنم این خصلتو از صالح نیا گرفتم . ینی این پسر با یکی اگه تموم کنه ، دیگهههههههههه تموم کرده ! و اصلا بش فکرم نمیکنه
من همش میگفتم واااای چجوری میتونی >_<
٢٠ بهمن سال ٩٦ با این اکیپ اشنا شده بودم
و با خودم گفتم دتس ایت اینا همونایی هستن که من واقعا میخوام واقعنم همینطوره ! تنها اکیپیه که از تمام لحاظ به من میخورن و از تک تک لحظه هام در کنارشون لذت میبرم
اونا هم منو به عنوان رفیق پذیرفته بودن ^^
در طول این سک سال امید داشتم و در تلاش بودم که یک بار دیگه ببینمشون و باهم باشیم
ولی نتیجه ای نمیداد !
تا همین چند روز پیش هم در تلاش بودم که دوباره تو همون تاریخ ببینمشون
نشد و بیخیال شدم و به این باور رسیدم که دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمشون
تا اینکه یکیشون (اونی که کل این یک سالو در ارتباط بودیم) گفت که هرکاری از دستش بر بیاد میکنه تا منو ببینه
^___^
میترسم امیدوار شم دوباره ولی :|
اصا هرچی پیش بیاد
نمیدونم شمام قبل خواب بنسبت حالتون میشینین داستان درست کنین تو ذهنتون یا نه D:
" میفهمه نمیدونم چجوری ولی میفهمه و دیگه اصلا نه جواب پی ام میده نه زنگ نه تکست نه هیچی ! غیب میشه و تو از اعماااااااق وجودت عصبی و ناراحت میشی و حرص میخوری و بی قراری ! در حالی که دارم میرم سمت کافه کتاب که حانیه رو ببینم ، وویس میگیرم که براش توضیح بدم و عذرخواهی کنم و بگم که چقد برام مهمه و به کافه کتاب میرسم و از چند قدمی حانیه رو میبینم و بغضم میترکه و گریم میگیره و میدوعم که بغلم کنه و وویس و قطع میکنم
میدونم قرار نیست سین کنه . "
میدونم تخیلم قویه ولی خدا این روز و نیاره واقعا >_<
عاغاااااااااا من اصلا حواسم نبود تابستون هی داره نزدیک و نزدیک تررررر میشه >_<
نمیخوااااااااااااااااااام امیر میره سربازی اوایل تیر
وای 2 سال بی خبری ؟؟؟؟؟ وات دا فااااک
میدونم عادت میکنم . ولی نمیخوام عادت کنم >___<
تنها اتفاق خوشحال کننده ای که تو این مدت اخیر داشتم آنبلاک شدن توسط رضوان بود
انقدددددددددددددددددر دلم براش تنگ شده انقددددددر دلم میخواد محکم بغلش کنم که همین الان با فک کردن بش دارم اشک میریزم :)
یادمه یبار گفت : مهری میشه منو اندازه حانیه دوست دشته باشی ؟
من انقد عوضی بودم که گفتم : خب فرق دارین باهم
ذلم میخواد بش بگم بیشتر از هر کس دیگه ای دوسش دارم >_<
خودم گند زدم به خودم
فک کردم خیلی قوی ام ، خیلی دوستم دارن ، خیلی همه چی گل و بلبله ، خیلی آسونه ، خیلی شادی ـه :|
ولی
خیلی هنوز ضعیفم ، اونقدی که من دوسشون دارم دوسم ندارن ، همه چی افتضاحه ، خیلی سخته ، خیلی غمگینم
یا کاش اونقد از وصال نا امید بودم که همون دفه اول تموم میکردم همه چیو ، یا اونقد امید داشتم و انقد نمیریدم به بچه -_- بیشترین ضربرو خودم به خودم زدم ! کاش میتونستم حس عذرخواهی و دوست داشتن زیادی که دارمو بهش منتقل کنم که بتونه منو بفهمه -_- عاااااااااای
من خیلی غصه دارررررم .
وقتی به این فک میکنم که هنوز اول راهه قراره تو زندگیت کلی ازینا داشته باشی ! قلبم درد میگیره و دلم میخواد از همین الان بخوابم و بیدار نشم دیگه
#wolfun
شده یکی براتون انقد عزیز باشه که دلتون بخواد چند سال از عمرتون کم شه ولی اون خوشحال باشه ؟
خیلیا برام عزیز بودن ولی هیچوقت به این فک نکرده بودم که بخاطر خوشحالیشون از عمر من کم شه (زندگیمو دوس دارم و دلم نمیخواد هیچ روزی ازش کم شه)
ولی الان این حسو نسبت به صالح نیا دارم :))
7 ماه بیشتر نیس که میشناسمش ولی این بشر انقددددر ادم خوبیه انقددددر انسان ـه که یادمه فقط به این خاطر دوست داشتم پولدار میبودم که برا تولدش چیزایی که دوست داره رو بتونم براش بخرم
دوستام میگن خوشبحالت که سریع فراموش میکنی و ناراحت نمیشیو بخاطر بریک عاپ غصه نمیخوری و میتونی سینگل خوشحال باشی
:))
میتونم اما نمیدونن چجوری دارم میتونم و چقد سخته و چقد گاهی دلم میخوادش و دلم تنگ میشه برا روزایی که داشتیم و حرفایی که میزدیم .
من از سنگ نیستم کاش بودم ولی نیستم
من اول اولش آدمی بودم که هیچ وقت بخاطر خواسته هام جلو نمیرفتم نه تا وقتی که خود خواسته هام بیان سراغم D:
بعدش به لطف زارع پور و اعلا یاد گرفتم زندگی کوتاهه هرچی که "دلم" خواست برا بدس اوردنش تلاش کنم و ادم مغرور و "نکنه نشه" ای نباشم
الان درمرحله ای ام که بخاطر آیندم و اذیت نشدنم از خواستن یسری چیزا میگذرم
با تمام وجود دلم میگه صالح نیا رو به عنوان بوی فرند و شریک زندگی میخواد ، ولی عقلم میگه نمیشه به حرفم گوش کن بعدا ازم ممنون میشی همین که به عنوان رفیق داریش و یکاری کردی باز مثل قبل خوشحال باشه کافیه
این هفته شلوغ ترین هفته ی درسی بود . روز شنبه دو تا امتحان و یه ارائه که یکی از امتحانا کنسل شد اون یکی هم خوب بود ارائه هم انجام شد (توسط هم گروهیم)(من هیچوقت ارائه نمیدم فقط کارای پاورپوینت و تحقیقشو میکنم) . روز یکشنبه امتحان پایان ترم ازمایشگاه سیالات که منــــــــــــــه خـــــر گفتم ولش کن سخت نیست و نخوندم بعد یه نیم ساعت قبل امتحان انداختمش برا روز سه شنبه حالا روز شنبه من همینطوریشم دوتا امتحان و یه ارائه داشتم :/ روز دوشنبه تعطیل رسمی بود خـــــــــــــــــداروشکر ! که یکم درس خوندم ، ارائه رو که بیخیال شدم گفتم نمیرم سرکلاسش چون لب تابم نداشتم -_- داشتم ولی چون باتریش خراب بود دیگه نمیخواستم ببرمش سر کلاس که شونصد ساعت طول بکشه راه اندازیش . از اون دوتا امتحان یکیشو که پایان ترم بود با تقلب خوب شدم ، اون یکی رو نه ! اون یکی هم که از روز یکشنبه افتاده بود سه شنبه استادشو پیدا نکردیم و باز یروز انداخته شد عقب :| ینی ـــــــــــــا بخاطر یه امتحان من مجبور شدم یه روز دیگه گرگان بمونم تنها :/ خلاصه که فرداش ینی چهارشنبه امتحانرو دادم (بد) وای عاغا نمیدونین چچقد حال و هوای دانشگاه این اخرین روزا برام بد بود -_- هی به این فک میکردم که وای دیگه قرار نیست ببینم همه ی این بچه هارو ، وای قرار نیست دیگه سر یه کلاس بشینیم ، وای قرار نیست تو سالن وایسیم حرف بزنیم بخندیم هرکی قراره بره پی ـه زندگیش و چند سال دیگه میشنویم فلان کس فلان کسک شده و کلی قراره بگیم دمش گرم این تو دانشگاه دوست من بود ^^ داشتیم با رضا میگفتیم فک کن بعدا بشنویم چقد موفق شدن و حس خوبیه ^^ دلم میخواد هیچوقت هیشکدومشونو فراموش نکنم :))
" خود کرده را تدبیر نیست "
عاغا در این روز و ساعت من دارم بهتون میگم اینجانب خیلی خیـــــــــلی حالش خوب بود اگه دو روز دیگه اومد چسناله کرد بدونین تقصیر خودش بوده -__- و به یه ورتون بگیرینش چون کرمشو ریــخته رو صالح نیا و اونم که از خداش بود D:
مرسی
من تو این چهار سال دانشگاهی اونقد با همه ی بچه های دانشگاه صمیمی نشده بودم که این دو ترم اخری شدم D:
ینی تو فک کن
کسی که شاید تو این چهار سال حدود 10 بار باهم سلام علیک کرده باشیم موقع خدافظی بم میگه " بابا نمیشه که دیگه نبینیمت "
من : چجوری ببینیم ؟ :|
ایشان : گنبد بلخره این ور اون ور
بعد من چه بیشعورم بجا اینکه بگم " اره ایشالا" و اینا برگشتم میگم " حالا اگههههه یک درصصصصصد همچین اتفاقی خواس بیفته خوشحال میشم چرا که نه "
یکککککککککک درصد چیه ناموسا :| دوستته خب فاز همو دوس دارین میرین بیرون دیگه :|
البته من اون لحظه اتفاق مهم تری تو ذهنم بود که نمیتونستم راجبش براحتی بهش چیزی بگم -_- و میدونستم اگه بخوام هم فرصت نمیشه ببینمش
سو فک کنم حداقل حقیقتو گفتم :)
بعد از اون دعوای شدیدی که با صالح نیا داشتم و آشتی و رفتار خوب بعدش من دیگه اون ادم سابق نشدم -_- وا دا فاک عاغا من چمه صالح نیا چشه مردم چشونه شما چتونه >_< چرا خرم انقد و بیخیال نمیشم ؟ :/ عایم ریلی تایرد عاو ذیس فاکینگ سیچوویشن :/
حالا ما خودمون درگیریم ، این رضوان و دوستاش مگه ولمون میکنن :/ هفت هشت ماه گذشته از اون واقعه ی عنی بیخیال شین ولمون کنین دیگه اه :/ فک میکردم دوره ی این افریته بازیا گذشته :/
یادمه میگفتم دلم برا رضوان تنگ شده یه مدتیه نه تنها دلم تنگ نمیشه دیگه ، بلکه میبینمش هم برام عادی تر از یه ادم عادیه ازین ادمای عادی که دلم نمیخواد باهاشون صحبت کنم حتی
عاغا نمیدونم یروزه میشه گفت اینو یا نه ولی من حالم خیلی خوبه =)) کلا دیروز که تشخیص دادم حالم ریده شده خیلی نگران شدم برا خودم و گفتم هرچقدم خسته و افسرده و بدبخت بودم مقاومت کنم و هی جلوشو بگیرم هنوز استرس ـه صحبت با آدما رو دارم ولی حداقل تو خلوت خودم دارم سعی میکنم بی تحرک نباشم و هی ورجه وورجه کنم
دیروز صالح نیا وقت دکتر داشت بخاطر تیروئیدش بعد از اون هم تا پاسی از شب مجبور بود بره افتتاحیه رک استور شایان (چقد خوشحالم نیلوفر نرفـته :/ ) برای همین وقتی رسید خونه و انلاین شد دیگه نشد راجب بدبختیه من صحبت کنیم بجاش خودمونو بزور بیدار نگه داشتیم که والیبال ببینیم که باخت و چقد ناراحت شدم -__-
اها راستی اینم فهمیدم که من نمیتونم برای طولانی مدت تو یه مکان زندگی کنم هی باید در حال رفت و امد باشم ! مثلا میام مراوه برام لذت بخش و خوبه ولی تا چند روز بعدش کم کم حالم بد میشه و میرم گرگان ! اونجا هم خوبم و هروقت حس کردم بیحال شدم باز باید برم یجا :)
اول قضیه ی صالح نیا رو بگم بعد برم سراغ خودم
عاغا ایشون برگشتن و اینکه منم از برگشتشون استقبال کردم رو به هیشکی نگفتم چون میدونم همه قضیه رو یه طرفه میبینن (از طرف من) و میخوان که من خوشحال باشم و طرف دیگه ی قضیه که صالح نیا باشه رو نمیبینن و اینجوری در حقش ظلم میشه چون فقط خودمو خودش میدونیم که چه سختیایی رو داشت میگذروند .
مثلا به ماعده گفتم صالح نیا میخواد بیاد شمال -گرگان نه ، شمال !
گفت وقتایی که باید میومد گرگان که حالش خوب نبود حالا میخواد بیاد شمال ؟
با اینکه همیشه در جریان حال بد صالح نیا میذاشتمش ولی انقد نفهم بود که ترجیح دادم سکوت کنم و جوابی بهش ندم
ازونجایی که از انتخابم مطمئن بودم و دلم نمیخواست به کسی جواب پس بدم ترجیح دادم حتی به نزدیک ترین دوستام هم نگم
+ موضوع بعدی خودم هستم که ریددددددددددددددم -_- از آدمی که دلم میخواد باشم خیلی دور شدم خیلی بدنم بشدت تنبل شده
خیلی وخته میخوام کتاب بخونم ولی مگه میشه ؟ دلم میخواد ولی بدنم حسشو نداره تمام زندگیم انگار شده گوشی و فیلم ! ینی شده صبح ها از رخت خواب بلند نمیشم و همینجوری شب میشه :| چه مرگم شده واقعا ؟ خواستم باشگاه ثبت نام کنم دوباره که از بهمن ماه نرفتم -_- دیدم پولم نمیرسه و از طرفی هم استرس دارم :| استرسه برخورد با ادما و اینکه مجبور شم باهاشون همصحبت شم :|
یکم که فک کردم دیدم مشکلاتم کمی شبیه مشکلیه که دوستم عالمه داشت و الان میبینم کم کم چقد داره حالش بهتر میشه و چقدم خوشحالم ازین بابت و دلم میخواد یروز منم به اون حال خوب برسم -_- با خودم گفتم اگه حرفاشو گوش کنم مطمئننا تاثیر مثبت میذاره روم ^^
به صالح نیا هم گفتم احتمال زیاد اولش یکم غر میزنه سرم که چرا اینجوری شدی چرا خب فلان و اینا ولی بعدش کمکم میکنه ، خودمم بهش میگم یسری کارا رو باهم انجام بدیم که هم من انگیزه پیدا کنم هم رو اون یه تاثیر مثبتی بذاره مثلا اینکه بگم بیا تا اخر هفته یه کتاب تموم کنیم مسلما رو هیشکدوممون تاثیر منفی نداره
حالا اول ببینم چه جوابی میده اصلا اومدیم و خواست فقط برینه و کمکی نکنه :|
انقد عصبانیم که حد نداره ، از اون عصبانیتا که از شدتش بغض هم دارم ! دلم نمیخواد تعریف کنم که چی شده هر کیم پرسیده بهش دروغ گفتم -_- حتی بخاطر دروغی که گفتم احساس حقارت هم میکنم -__- عایم ریلی انگری
فقط دلم میخواد سریع تر 1 شهریور بشه و من دیگه نباشم ! تا همه با خودشون بگن کاش اون روز اونکارو نمیکردم
کاش فائزه زودتر برسه گرگان و برم پیشش
با اینکه من پسر نیستم ولی یکی از کابوسای من رفتن پسرا به سربازی ـه
چقد باهاشون همدردی میکنم و از تهه دلم دوست دارم کسایی که دلشون نمیخواد و شرایطشو ندارن نرن >_<
- صبح بیدار شدم و این خبر که نوشتن : فروش سربازی دیگه اجرا نمیشه و قراره با کسایی که غیبت کردن برخورد شدید کنن رو خوندم اصا حالم بد شد -_-
عاااااخ شیشم تولد حانیس و این سومیم تولدیه که باهمیم و من تا حالا نه تولد گرفتم براش نه کادو -_- چون توی تابستون بود و هر کدوم شهرای خودمون نمیشد ! این دفه تصمیم داشتم برم مشهد و سورپرایزش کنم چون میدونم همین که من برم پیشش خودش کلی خوشحال میشه ولی یادم افتاد چهارم اجاره خونه باس بدم و پول ممکنه کم بیاااااارم >_< واااات شود عای دو ؟؟؟؟؟؟
حس میکنم دلیل سرد شدن اعلا باهام بخاطر این نیست که بهش گفتم برای یه مدت صلاح نیست باهم در ارتباط باشیم
دلیلش رل زدنشه ! مثلا خب بلخره جی افش خوشش نمیاد ایشون با اکس گرل فرندش صمیمی باشه ! هوم ؟
هی میگم از خودش بپرسما ، یادم میره ! زمانی یادم میفته که برام مهم نیس چیه دلیلش :|
عای شود اسک هیم اور نات ؟
hellooooooooooo everybody
عاغا ما حالمان خیلی خوبس
سه روزه که اومدم گرگان رفتم لیزر ، حیاط پشتی رو با حاج خانوم تمیز کردیم و سابیدیم و شستیم ، ازونجایی که نمیتونم برم باشگاه دارم تو خونه ورزش میکنم ، گشنگی نمیکشم و غذا درست میکنم میخورم :| ، فیلمامو میبینم ، خونرو جارو زدم ، قسمت دکلره شده ی موهامو آبی کردم ، سه شنبه تنهایی میخوام برم سینما ^^ ، جله درست کردم باورتون میشه یک ساله خریدمش که درست کنم ولی حوصلم نمیکشید ؟ :| (تاریخ انقضاش دو ساله)
با صالح نیا هم خوبیم فقط اینکه بخاطر حجم زیاد کارش بی حوصله و خسته شده و اینجا وظیفه ی منه که کمکش کنم و بش انرژی بدم -_- ولی نمیدونم چجوری ! فعلا فقط دارم اهنگای شاد و گیفای دامبول دیمبول میفرستم و گهگاهی حالشو میپرسم -__- چیکارررر میتونم کنم اخهههه >_< برم کتاب چهار اثر فلورانس و بخونم ببینم ایا کمکی توش میتونم پیدا کنم یا نه
کلیک
hello everyone
عایم سو دپرسد
یک عدد دختر هستم که بی افش ولش کرده چون بهش گفته چند روز دیگه از ایران میره :) ایشون هم صلاح دیدن رابطه ای درکار نباشه تا برا طرفین سخت نباشه :)
یک عدد دختر هستم که هنوز باباش رضایت به رفتن نداده و از طرف دیگه مامانش اصرار داره که بره
یک عدد دختر هستم که دوستاش دارن بش فشار میارن که چند روز دیگه حرکته و تو چیکار کردی ؟
یک عدد دختر هستم که بین موندن و رفتن گیر کرده
یک عدد دختری هستم که الان دلش میخواد سر بذاره رو بالش و دیگه بیدار نشه
بعد از قرنی
سلام
ینی فاک :| چقد زمان زود میگذره
انگار همین دیروز بود نشسته بودم همینجا و داشتم درباره استرسی که بخاطر یسری تغییراتی که میخواستم به زندگیم بدم گرفته بودم مینوشتم و الان بعد از دو ماه و اندی دوباره برگشتم و نشستم پای لب تابم :)
اتفاقی که افتاده اینه که بنده مهاجرت کردم به استانبول کاملا تنها
قبلا به مدت دوسال خونه مجردی داشتم و مستقلی رو تجربه کرده بودم ولی میخواستم کاملا از لحاظ مالی از خونواده جدا شم و مستقل باشم :)
دم دوستام هم گرم که انقد تو این مدت پشتم بودن از لحاظ معنوی :) و نذاشتن احساس تنهایی کنم و دلتنگ شم و همش خبرمو میگرفتن و انرژی میدادن
و دم صالح نیام گرم که انقد سخت کرد شرایطو برام :| D: دوسش دارم ولی باز D: شاغال خانو
بخاطر پروژه ای که داشتم و دیدن خونواده برا مدتی برگشتم خونه :))
اومدم اینجا بگم
به خودم افتخار میکنم ^^ که انقد خفنم و هیچوقت به " اجازه نمیدن" " نمیشه " "سخته" باور ندارم :)))
داشتم فیلم واک ذ لاین رو نگا میکردم
داستانش درمورد زندگیه جی عار هستش و همونطور که حدس میزدم اینم مرد متاهلیه که یه رویایی داشته ولی درگیر زن و بچه شده الان دنبال رویاشه و کل اول فیلم راجب اینه که زنش درکش نمیکنه :| معمولا همینجوریه !
کاش یاد بگیریم "درک شدن همراه با درک کردنه "
تویی که میخوای فهمنت سعی کن دیگران و بفهمی
ینی همه مامانا برا دختراشون خاسگارای دکتر فلان بیاد بال در میارن
مامان ما برمیگرده میگه دکترا چند سال بعدشون خوب از اب در نمیاد
وات دا فاک ؟
بعد همچنان پیگیر اون مردکه لاشیه :|
اگه یروز اومدم اینجا درباره ازدواج ناموفقم نوشتم بدونین همه چی تقصیر مامانم بوده
ینی من برای اولین بار در طول تاریخ بشریت یکاری ازدوستای دخترم خواستم
هیشکدوم نخواستن یا نتونستن انجام بدن . البته تلاشی هم نکردن
بعد باز میگن چرا دوستای پسرت زیاده :|
منم متاسفانه آدمیم که کاری نمیخام ولی اگه خواستم و نتونن دیگه ارتباطم باهاشون قط میشه نو وان وانتس یوزلس فرندز
پست قبلیه داشتم میگفتم دلم میخواد زودتر برگردم استانبول D:
دلم برا ضریفه و سینان و بقیه بچه ها تنگ شده بود رفتم دیدم سینان نه تنها ضریفه دیگه مث سابقش نیس بلکه متوجه شدم سینان عجب ادم گح و کثیفیه D: ینی خدا میخواد بم بفهمونه عزیزم مهری جان هیچ کدوم از تصمیماتو به عشق دیگران نگیر D: عای ویل تیک انی وان یو لاوووو :)) و اونایی که دوسشون نداری و مث کنه میچسبونم بهت D:
روزای سختی داشتم ولی ساختم و نتیجه داد :) حالا کلی دوستای ادم وار و خوب اونجا دارم و الان دیگه بخاطر خودم دلم میخواد هم اینجا باشم گاهی هم اونجا هم جاهای دیگه و خیلی خوشحالم :)
پست قبلیه داشتم میگفتم دلم میخواد زودتر برگردم استانبول D:
دلم برا ضریفه و سینان و بقیه بچه ها تنگ شده بود رفتم دیدم نه تنها ضریفه دیگه مث سابقش نیس بلکه متوجه شدم سینان عجب ادم گح و کثیفیه D: ینی خدا میخواد بم بفهمونه عزیزم مهری جان هیچ کدوم از تصمیماتو به عشق دیگران نگیر D: عای ویل تیک انی وان یو لاوووو :)) و اونایی که دوسشون نداری و مث کنه میچسبونم بهت D:
روزای سختی داشتم ولی ساختم و نتیجه داد :) حالا کلی دوستای ادم وار و خوب اونجا دارم و الان دیگه بخاطر خودم دلم میخواد هم اینجا باشم گاهی هم اونجا هم جاهای دیگه و خیلی خوشحالم :)
جدیدا دارم سعی میکنم باور کنم که مرگ پایان زندگی نیست
اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشه که ادم بعد از مرگش تموم میشه و بهشت و جهنم وجود داشته باشه و یه عمرررر بخاطر اشتباهاش تنبیه بشه
دارم سعی میکنم باور کنم که دوباره در قالب یه ادم جدید متولد میشم و دوباره زندگی میکنم ^^ یه زندگی با کلی اتفاقا و تجربیات جدید
قد هزار تا حنجره
تنهایی اواز میخونم
دارم با کی حرف میزنم
نمیدونم نمیدونم
این روزا دنیا واسه من
از خونمون کوچیک تره
کاش میتونستم بخونم
قد هزار تا حنجره
طلوع من
طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منـــه
حالا که دلتنگی داره
رفیق تنهاییم میشه
کوچه ها نارفیق شدن
حالا که هی میخوان شبا
به همدیگه درود بگن
ساعتا هم دقیق شدن
طلوع من طلوووع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منه
" نامجو "
- حالم خوبه خیلی ولی دلم برا صالح نیا تنگه فقط
درباره این سایت